۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

پدر بزرگ و مولانا و سعدی

چند وقتی است که پدربزرگم دچار یک بیماری سخت شده است و روز به روز نحیف تر و رنجور تر می شود.در پس کهولت سن، اراده و عزمش هم سست شده است. فقط اندامش نیست که بی رمق است. می خواهد دارو بخورد، نمی تواند از پس سختی هایش برآید. می خواهد راه برود، اراده ای که پاهای بی رمق را تکان بدهد ندارد. غذا نمی خورد، نه اینکه نمی خواهد، نمی تواند که بخواهد. چه خوش فرمود در قرآن کریم که "و من نعمره ننکسه فی الخلق"، به هر کس عمر بدهیم، از خلقتش می کاهیم. مولوی هم در تفسیر این آیه گفته:

آن رخی که تاب او بد ماه‌وار
شد به پیری هم‌چو پشت سوسمار
وان سر و فرق گش شعشع شده
وقت پیری ناخوش و اصلع شده
وان قد صف در نازان چون سنان
گشته در پیری دو تا هم‌چون کمان
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهره‌ی زنان
آنک مردی در بغل کردی به فن
می‌بگیرندش بغل وقت شدن
این خود آثار غم و پژمردگیست
هر یکی زینها رسول مردگیست

به گونه ای که همه در فامیل فکر می کنند به زودی رفتنی است. وقتی او را می بینی، فکر می کنی با چه سرعتی دارد به مرگ نزدیک می شود؛ اما نمی دانم چرا در مورد خودم غفلت دارم؟ مگر نه این است که من هم با همان سرعتی به مرگ نزدیک می شوم که او می شود؟ حال آنکه بار خود را نبسته ام، و آماده مرگ نیستم... اصلا چه تضمینی هست که او زودتر از من برود؟ چه زیبا می گوید سعدی در گلستان (باب اخلاق پارسایان)

شخصى همه شب بر سر بيمار گريست
چون روز آمد بمرد و بيمار بزيست
اى بسا اسب تيزرو كه بماند
خرك لنگ، جان به منزل برد
بس كه در خاك تندرستان را
دفن كرديم و زخم خورده نمرد

۱ نظر: